انتقام کشیدن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). - کین گرفتن به دل، خصومت به دل گرفتن. دشمنی به دل راه دادن. کینه جو شدن: اگر مرد رومی به دل کین گرفت نباید که آید تو را این شگفت. فردوسی
انتقام کشیدن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). - کین گرفتن به دل، خصومت به دل گرفتن. دشمنی به دل راه دادن. کینه جو شدن: اگر مرد رومی به دل کین گرفت نباید که آید تو را این شگفت. فردوسی
بستن شکم. یبوست طبع، ترجمه عبارت هندی است و این در کلام امیرخسرو بسیار واقع شده بلکه اکثر است. (آنندراج). دست بر شکم نهادن از کثرت خنده: چو سبزه خویش ار خط تو خواند جای آن باشد که گل از خنده بر خاک افتد و غنچه شکم گیرد. امیرخسرو (از آنندراج)
بستن شکم. یبوست طبع، ترجمه عبارت هندی است و این در کلام امیرخسرو بسیار واقع شده بلکه اکثر است. (آنندراج). دست بر شکم نهادن از کثرت خنده: چو سبزه خویش ار خط تو خواند جای آن باشد که گل از خنده بر خاک افتد و غنچه شکم گیرد. امیرخسرو (از آنندراج)
کمال یافتن. به کمال رسیدن. کامل شدن. وصول به حد کمال و تمامیت: کمال دور کناد ایزد از جمال جهان کمی رسد به جمالی کجا گرفت کمال. قطران. شعر گویان را کمال معنی اندرلفظ اوست تا نگویی مدح از معنی کجا گیرد کمال. امیر معزی. تا چون کرمش کمال گیرد اندرز ترا بفال گیرد. نظامی. آن مه نو را که تو دیدی هلال بدر نهش نام چو گیرد کمال. نظامی. و مملکت کمال گیرد. (مجالس سعدی). بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی یا رب مباد هرگز این عشق را زوالی. حافظ (از آنندراج). و رجوع به کمال یافتن شود
کمال یافتن. به کمال رسیدن. کامل شدن. وصول به حد کمال و تمامیت: کمال دور کناد ایزد از جمال جهان کمی رسد به جمالی کجا گرفت کمال. قطران. شعر گویان را کمال معنی اندرلفظ اوست تا نگویی مدح از معنی کجا گیرد کمال. امیر معزی. تا چون کرمش کمال گیرد اندرز ترا بفال گیرد. نظامی. آن مه نو را که تو دیدی هلال بدر نهش نام چو گیرد کمال. نظامی. و مملکت کمال گیرد. (مجالس سعدی). بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی یا رب مباد هرگز این عشق را زوالی. حافظ (از آنندراج). و رجوع به کمال یافتن شود
کبره زدن. تکرج. کپک زدن. کره زدن. (یادداشت مؤلف). اور زدن.سفیدک زدن. تکرج. (تاج المصادر). اکراج. تکرج. (منتهی الارب). کره بستن. کره برآوردن: التکریج، کره گرفتن نان. تعشیش، کره گرفتن نان. (تاج المصادر بیهقی). و منفعت آرد کرسنه (در اقراص اسقیل) آن است که تا زود رطوبت را نشف نکند و نگذارد که کره بگیرد و عفن گردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به کره، کره برآوردن و کره بستن شود، چربی و مسکه از شیر یا دوغ به دست آوردن. استخراج مسکه از دوغ یا شیر. - امثال: از آب کره گرفتن، سخت زرنگ بودن
کبره زدن. تکرج. کپک زدن. کره زدن. (یادداشت مؤلف). اور زدن.سفیدک زدن. تکرج. (تاج المصادر). اکراج. تکرج. (منتهی الارب). کره بستن. کره برآوردن: التکریج، کره گرفتن نان. تعشیش، کره گرفتن نان. (تاج المصادر بیهقی). و منفعت آرد کرسنه (در اقراص اسقیل) آن است که تا زود رطوبت را نشف نکند و نگذارد که کره بگیرد و عفن گردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به کره، کره برآوردن و کره بستن شود، چربی و مسکه از شیر یا دوغ به دست آوردن. استخراج مسکه از دوغ یا شیر. - امثال: از آب کره گرفتن، سخت زرنگ بودن
کرایه کردن. (فرهنگ فارسی معین) : به صواب آن نزدیکتر است که مزدوری چند حاضر آرم و ستور بسیار کرا گیرم. (کلیله و دمنه از فرهنگ فارسی معین). وقت آن شد که حجاج به جهت راه کعبه شتر کرا گیرند. (انیس الطالبین ص 203)
کرایه کردن. (فرهنگ فارسی معین) : به صواب آن نزدیکتر است که مزدوری چند حاضر آرم و ستور بسیار کرا گیرم. (کلیله و دمنه از فرهنگ فارسی معین). وقت آن شد که حجاج به جهت راه کعبه شتر کرا گیرند. (انیس الطالبین ص 203)
کام گرفتن در چیزی، نایل شدن به آن چیز. (از آنندراج). به وصال معشوقه رسیدن. (یادداشت مؤلف). کام برگرفتن. مراد بدست آوردن. به آرزو رسیدن. به وصال رسیدن: کام از او کس نگرفته ست مگر باد بهار که بر آن زلف و بناگوش و جبین میگذرد. سعدی. چون خضر کام دل ز حیات ابد گرفت هر کس که تن نداد به اظهار زندگی. ملاطاهر غنی (از آنندراج). - کام برگرفتن، به مراد رسیدن. کامیاب شدن. کام ستدن. کام راندن. کام یافتن. کام بردن. به آرزو رسیدن. تمتع برداشتن: چو کام از گوی و چوگان برگرفتند طوافی گرد میدان در گرفتند. نظامی. گر همه زر جعفری دارد مرد بی توشه برنگیرد کام. سعدی. تو گوئی در همه عمرم میسر گردد این دولت که کام از عمر برگیرم و گر خود یک زمانستی. سعدی. - ، ارضاء کردن شهوت: یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد ما هم چنان لب بر لبی نابرگرفته کام را. سعدی. برگرفت از لبش به زور و به زر همه کامی که میتوان برداشت. اوحدی. - ، کام کودک پس از تولد برداشتن. رجوع به کام برداشتن در این لغت نامه و آنندراج شود: بزهرت دایه کامم برگرفته ست بشهد دیگرانم رغبتی نیست. ظهوری (از آنندراج)
کام گرفتن در چیزی، نایل شدن به آن چیز. (از آنندراج). به وصال معشوقه رسیدن. (یادداشت مؤلف). کام برگرفتن. مراد بدست آوردن. به آرزو رسیدن. به وصال رسیدن: کام از او کس نگرفته ست مگر باد بهار که بر آن زلف و بناگوش و جبین میگذرد. سعدی. چون خضر کام دل ز حیات ابد گرفت هر کس که تن نداد به اظهار زندگی. ملاطاهر غنی (از آنندراج). - کام برگرفتن، به مراد رسیدن. کامیاب شدن. کام ستدن. کام راندن. کام یافتن. کام بردن. به آرزو رسیدن. تمتع برداشتن: چو کام از گوی و چوگان برگرفتند طوافی گرد میدان در گرفتند. نظامی. گر همه زر جعفری دارد مرد بی توشه برنگیرد کام. سعدی. تو گوئی در همه عمرم میسر گردد این دولت که کام از عمر برگیرم و گر خود یک زمانستی. سعدی. - ، ارضاء کردن شهوت: یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد ما هم چنان لب بر لبی نابرگرفته کام را. سعدی. برگرفت از لبش به زور و به زر همه کامی که میتوان برداشت. اوحدی. - ، کام کودک پس از تولد برداشتن. رجوع به کام برداشتن در این لغت نامه و آنندراج شود: بزهرت دایه کامم برگرفته ست بشهد دیگرانم رغبتی نیست. ظهوری (از آنندراج)
. رها ساختن. دست بداشتن. هشتن. دست بشستن از چیزی: خوشا آن کس که پیش از مرگ میرد دل و جان هرچه باشد ترک گیرد. عطار. دلی گر بدست آیدت دلپذیر به اندک دل آزار ترکش مگیر. سعدی (بوستان). - به ترک کسی گرفتن، از او جدا شدن و دور شدن. او رارها کردن. از او دست بداشتن: گفتی که ترک من کن و آزاد شو ز غم آسان به ترک همچو توئی کی توان گرفت. امیر خسرو (ازآنندراج). - ترک آسایش گرفتن، از آسودگی و راحت اعراض کردن. تن به سختی دادن. با رنج و سختی ساختن. دل به سختی و رنج خوش داشتن: رنجها بردیم و آسایش نبود اندر وجود ترک آسایش گرفتیم این زمان آسوده ایم. سعدی (بدایع). - ترک آشنائی گرفتن، بیگانه شدن. بریدن از آشنایان: تا ترک آشنائی عالم گرفته ایم عالم تمام معنی بیگانه من است. صائب (ازآنندراج). - ترک جان گرفتن، از جان گذشتن. دست از جان کشیدن: سعدیا گربه جان خطاب کند ترک جان گیر و دل بدست آرش. سعدی (طیبات). دلم بردی و ترک جان گرفتم جفاها کردی و آسان گرفتم. مجد (از آنندراج). - ترک خویش گرفتن، ترک خویش گفتن. خود را نادیده انگاشتن. به هستی خود بی اعتنا بودن: جفا و جور توانی بکن که سعدی را چو ترک خویش گرفت از جفا چه غم دارد؟ سعدی (خواتیم) - ترک کسی گرفتن، او را رهاکردن و از او دور شدن، روی از مصاحبت او برتافتن: درین ره جان بده یا ترک ما گیر بدین در سر بنه یا غیر ما جوی. سعدی (طیبات). ترک مراد گرفتن، از آرزوی خود چشم پوشیدن. بدنبال مراد خود نرفتن. از هوای دل اعراض کردن: آن را که مراد دوست باید گو ترک مراد خویشتن گیر. سعدی (طیبات)
. رها ساختن. دست بداشتن. هشتن. دست بشستن از چیزی: خوشا آن کس که پیش از مرگ میرد دل و جان هرچه باشد ترک گیرد. عطار. دلی گر بدست آیدت دلپذیر به اندک دل آزار ترکش مگیر. سعدی (بوستان). - به ترک کسی گرفتن، از او جدا شدن و دور شدن. او رارها کردن. از او دست بداشتن: گفتی که ترک ِ من کن و آزاد شو ز غم آسان به ترک همچو توئی کی توان گرفت. امیر خسرو (ازآنندراج). - ترک ِ آسایش گرفتن، از آسودگی و راحت اعراض کردن. تن به سختی دادن. با رنج و سختی ساختن. دل به سختی و رنج خوش داشتن: رنجها بردیم و آسایش نبود اندر وجود ترک ِ آسایش گرفتیم این زمان آسوده ایم. سعدی (بدایع). - ترک آشنائی گرفتن، بیگانه شدن. بریدن از آشنایان: تا ترک آشنائی عالم گرفته ایم عالم تمام معنی بیگانه من است. صائب (ازآنندراج). - ترک ِ جان گرفتن، از جان گذشتن. دست از جان کشیدن: سعدیا گربه جان خطاب کند ترک ِ جان گیر و دل بدست آرش. سعدی (طیبات). دلم بردی و ترک ِ جان گرفتم جفاها کردی و آسان گرفتم. مجد (از آنندراج). - ترک ِ خویش گرفتن، ترک ِ خویش گفتن. خود را نادیده انگاشتن. به هستی خود بی اعتنا بودن: جفا و جور توانی بکن که سعدی را چو ترک خویش گرفت از جفا چه غم دارد؟ سعدی (خواتیم) - ترک ِ کسی گرفتن، او را رهاکردن و از او دور شدن، روی از مصاحبت او برتافتن: درین ره جان بده یا ترک ِ ما گیر بدین در سر بنه یا غیر ما جوی. سعدی (طیبات). ترک ِ مراد گرفتن، از آرزوی خود چشم پوشیدن. بدنبال مراد خود نرفتن. از هوای دل اعراض کردن: آن را که مراد دوست باید گو ترک ِ مراد خویشتن گیر. سعدی (طیبات)
چرک شدن. چرکین شدن. پیدا شدن چرک در تن یا جامه و امثال آن. کثافت گرفتن. شوخگن شدن. رجوع به چرک و چرک شدن شود، ستردن چرک از تن. چرک کردن. شوخ گرفتن. پاک کردن تن از شوخ و چرک. رجوع به چرک و چرک کردن شود
چرک شدن. چرکین شدن. پیدا شدن چرک در تن یا جامه و امثال آن. کثافت گرفتن. شوخگن شدن. رجوع به چرک و چرک شدن شود، ستردن چرک از تن. چرک کردن. شوخ گرفتن. پاک کردن تن از شوخ و چرک. رجوع به چرک و چرک کردن شود
کنایه از ترک دادن و واگذاشتن و ناشده انگاشتن باشد. (برهان). ترک دادن و ناشده انگاشتن. (فرهنگ رشیدی). - کم گرفتن چیزی، او را نبوده شمردن. او را کالعدم فرض کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دی بد پدرم صدر خداوند وزیر و امروز من و پدر ذلیلیم و اسیر من بنده جوانم و جوانی کم گیر یارب تو ببخشای براین عاجز پیر. شمس الدین علی بن محمود بن المظفر (یادداشت ایضاً). با عقیق لب او لعل بدخشان کم گیر با گل عارض او لالۀ نعمان کم گیر سخن سرکشی سروسهی بیش مگوی قد یارم نگر و سرو خرامان کم گیر. بدر جاجرمی (یادداشت ایضاً). و رجوع به کم چیزی گرفتن ذیل ترکیبهای کم شود. - کم گرفتن کسی را، ترک کردن. واگذاشتن. نادیده انگاشتن: کم او گیر (به اضافه). (فرهنگ فارسی معین). - ، کم ارزش تلقی کردن. (فرهنگ فارسی معین). - ، حقیر شمردن. کوچک دانستن. (فرهنگ فارسی معین). ورجوع به کم چیزی یا کسی گرفتن ذیل ترکیبهای کم شود
کنایه از ترک دادن و واگذاشتن و ناشده انگاشتن باشد. (برهان). ترک دادن و ناشده انگاشتن. (فرهنگ رشیدی). - کم گرفتن چیزی، او را نبوده شمردن. او را کالعدم فرض کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دی بد پدرم صدر خداوند وزیر و امروز من و پدر ذلیلیم و اسیر من بنده جوانم و جوانی کم گیر یارب تو ببخشای براین عاجز پیر. شمس الدین علی بن محمود بن المظفر (یادداشت ایضاً). با عقیق لب او لعل بدخشان کم گیر با گل عارض او لالۀ نعمان کم گیر سخن سرکشی سروسهی بیش مگوی قد یارم نگر و سرو خرامان کم گیر. بدر جاجرمی (یادداشت ایضاً). و رجوع به کم ِ چیزی گرفتن ذیل ترکیبهای کم شود. - کم گرفتن کسی را، ترک کردن. واگذاشتن. نادیده انگاشتن: کم او گیر (به اضافه). (فرهنگ فارسی معین). - ، کم ارزش تلقی کردن. (فرهنگ فارسی معین). - ، حقیر شمردن. کوچک دانستن. (فرهنگ فارسی معین). ورجوع به کم چیزی یا کسی گرفتن ذیل ترکیبهای کم شود
هم آواز شدن چند تن شعری را در دسته جمعی خواندن و تکرار کردن (در روضه خوانی عزاداری یا مجلس صوفیان)، تکرار کردن، توقف کردن دست از کار کشیدن برای تازه کردن نفس
هم آواز شدن چند تن شعری را در دسته جمعی خواندن و تکرار کردن (در روضه خوانی عزاداری یا مجلس صوفیان)، تکرار کردن، توقف کردن دست از کار کشیدن برای تازه کردن نفس
چون کسی عاشق زنی شود و بوصال او نرسد مو را در کاغذی پیچیده داخل صندوق (قوطی) گذارد و پیش معشوقه فرستد و غرض از آن اعلام ضعف و ضعیفی خود در محنت هجر است. اگر معشوقه هم مشتاق او باشد او نیز در جواب مو فرستد} وصف زلفش کی دل صد چاک را رو میدهد شانه با این ربط مو میگیرد و مو میدهد) (مخلص کاشی. بها)
چون کسی عاشق زنی شود و بوصال او نرسد مو را در کاغذی پیچیده داخل صندوق (قوطی) گذارد و پیش معشوقه فرستد و غرض از آن اعلام ضعف و ضعیفی خود در محنت هجر است. اگر معشوقه هم مشتاق او باشد او نیز در جواب مو فرستد} وصف زلفش کی دل صد چاک را رو میدهد شانه با این ربط مو میگیرد و مو میدهد) (مخلص کاشی. بها)